جسیکا اینطور تعریف میکند:
« من یه باغچه اجاره کردم. در واقع من یه خونهی خیلی خیلی معمولی اجاره کردم با یه حیاطپشتی که فکر میکردم میتونم به یه باغچه تبدیلش کنم. حیاطی که دربارهاش حرف میزنم، یه فضای کوچیک بود با علفهای هرز قهوهای رنگ که از گوشه و کنار ترکهای سنگی روی زمین رشد کرده بود، با چند تا بوتهی خشک شدهی گل رز و چند بوتهی دیگه که شاید زمانی ریحون یا آویشن بودن.
این حیاط، در نگاه اول ابدا نمیتونست تبدیل به باغچهای سرسبز و زیبا بشه. اما من رو در اولین نگاه عاشق خودش کرد. آیندهی اون زمین کوچیک رو میدیدم. وقتی حسابی سبز و رنگارنگ شده. یادم هست وقتی برای اولین بار رفتم که خونه رو ببینم، چشمهام رو بستم و به خودم گفتم: حتما از پسش بر میام!
بعد از کلی برنامهریزی، شروع کردم به کشیدن طرحهایی از چیزی که توی ذهن داشتم. به زمانی فکر میکردم که داخل اون ترکها با نعنا و آویشن پر بشن و بوی خوششون فضا رو پر کنه. شاید میتونستم چند تا صندلی راحتی با یه میز ارزونقیمت از حراجی بخرم و بذارم توی حیاط.
فکر کردن به این جزئیات، خیالپردازی نبود. واقعیتی بود که قرار بود کم کم شکل بگیره. دلم میخواست جایی آروم و خلوت برای لذت بردن از قهوهی صبحم داشته باشم. وقتی هنوز آسمون روشن نشده و از سر و صدای دنیا خبری نیست.
توی سرم پر از فکر بود. «با این دیوارهای کسالتبار باید چی کار کنم؟» و بعد به پیچکهای ژاپنی، گل کاغذی و پیچ امینالدوله فکر میکردم. همهی اینها خیلی زود میتونستن سرتاسر دیوارها رو به قلمروی اختصاصی خودشون تبدیل کنن همراه با آبشارطلاهایی که هر روز، نور خورشید قرار بود از لابهلای گلهاش بهم سلام کنه. همهی اینها رویای من رو میساختن. رویایی که از قضا هزینهی چندانی هم نداشت.
دوست داشتم توی باغم، گوجهفرنگی، ذرت و اسطخدوس داشته باشم. و بوتههای گل رز. همهجای باغ باید گلهای رز به چشم میاومد.
قبل از امضا کردن اجارهنامه، صد بار منصرف شدم و دوباره نظرم برگشت. سوالها توی سرم میچرخیدن. آیا میتونستم از پسش بربیام؟ آیا میتونستم تا همیشه نسبت به باغ و گیاهام متعهد باشم؟ و هر بار بعد از پرسیدن این سوالها از خودم، ماجرای دیگهای رو به یاد میآوردم. شاید ماجرایی که مهمترین انگیزهی من برای باغبونی بود.»
رویای باغبانی جسیکا از کجا شروع شد؟
«برادرم بیمار بود. یک بار سکتهی مغزی کرده بود و از سرطان رنج میبرد. به عنوان همراه بیمار، سالهای زیادی از زندگیم رو در مراکز پزشکی، بیمارستانها، قرار ملاقات با پزشکهای مختلف، گرفتن جواب آزمایش، غم، اندوه و ترس از مرگ گذرونده بودم. هیچوقت نمیتونستم باور کنم زمانی میتونم یه باغ کوچیک برای خودم داشته باشم و از نزدیک شاهد تولد، رشد و زایش باشم.
خونهای که قبلا همراه با برادرم در اون زندگی میکردم، خونهی کوچیکی بود نزدیک به بیمارستان و کلینیکهای پزشکی. خونهای که هر چقدر سعی کردم با گیاه و نورهای رنگی به جای امن و بهتری تبدیلش کنم، موفق نمیشدم. نه. اونجا خونه نبود! اتاق انتظاری بود برای شنیدن خبر بد بعدی. خبر بدی که هر لحظه ممکن بود باهاش روبهرو بشم.
صبح اولین روزی که به خونهی جدید رفتم، قبل از طلوع خورشید فنجون قهوهام رو برداشتم و رفتم توی حیاط. توی دست دیگهام دفتر طراحیم بود. یاد روزهایی افتادم که توی ICU و با نور ضعیف مانیتورها، شروع میکردم به طرح زدن از باغ مورد علاقهام. باغهایی خیالی با پل و انبوهی از درخت و درختچههای رزماری و آویشن. تصویر یک باغ ایتالیایی رو میکشیدم با درختهای باریک و بلند سرو و درختهای زیتون و یک عالم گلهای بنفشه. به یه کلبهی انگلیسی فکر میکردم با گلهای پامچال، ختمی و گل نخود و همزمان خودم رو در یه تابستون هیجانانگیز تصور میکردم در یه باغ ژاپنی با درختان افرا و آزالیا.
و یا همهی اینها با هم! باغی انقدر بزرگ که بتونم هر گوشهاش رو به دلخواه خودم طراحی کنم.
پس، حالا وقتش بود. وقت داشتنِ یک باغ واقعی. جایی که بتونم موقع گلکاری، دستهام رو توی خاک فرو ببرم، آفتاب رو روی شونههام احساس کنم و دانهها رو بکارم و به خودم – و به برادرم- ثابت کنم دانهها قد میکشن و مزرعه پر از شکوفه میشه. که همیشه در دل تاریکی، نور هست و بعد از هر پایانِ غمانگیزی که امید رو در ما کمرنگ میکنه، همیشه یک شروع جدید بیصبرانه منتظر ماست!.»
نظرات کاربران نگهداری باغچه
محمد شایسته کیا
برج میکا
۱۲ آبان ۱۴۰۳
عالییی و بسیار حرفه ای و متشخص بودند با تشکر ویژه از آقای شایسته کیا و شرکت اسپارد
محمد شایسته کیا
لیلا میرحسینی
۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دلسوزِ گیاهان با دقت کافی و مهارت بالا
داود خالدآبادی
امین نقی زاده
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
رضا یمینی
مهری عباس زاده
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
با سلیقه و کار بلد بودند
یاسر افخمی نعمتی
شهناز معصومیان
۲۹ آذر ۱۴۰۲
امین رستمی
شیرزاد
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
ممنون از برنامه اسپارد که باغبان خوب و کار درست مثل اقا رستمی بهمون معرفی میکنه